خاطرات کم کم رنگ پریده میشند و بعد سکوت می کنند...مثل خاطرات من، خاطرات تلخ و عذاب آوری که حالا شده بود سکوت و یه بغض سرگشوده توی گلوم. چهار شب و پشت سر هم بیدار بودم و میترسیدم اگه پلکام رو روی هم بذارم یکی بیاد و من رو با خودش ببره اصلا احساس امنیت نمی کردم. میدونستم که حالا همه ی خانواده و دوست آشنا از عاقبت خانواده ی بزرگ و پر شکوه فرحبخش با خبر شده بودند و شاید هم میشدیم نمونه ای از تباهی که برای هم مثال بزنن و زیر لبی خدارو برای معمولی زندگی کردنشون شکر کنن. میدونستم مامانم حالا خیلی دل شکستست و به من نیاز داره تا بتونه نگاه چپ چپ و خیره و شاید گاهی دلسوزانه ی دوست و آشنا رو تحمل کنه...اما من برنمیگشتم...میدونستم سامان حالا که فهمیده بود پیدا شدم و خودم خودم رو یه جایی گم و گور کرده بودم در به در دنبالم بود تا بتونه خبری از بچه ای که نداشتیم بگیره...اما من برنمی گشتم...میدونستم الان کیان داره تمام تلاشش رو می کنه تا کارخونه ی بابا و شرکت رو سر پا نگه داره و شاید میتونستم کمک مفیدی بشم تا موفق بشه...اما من برنمی گشتم...همه ی اینارو میدونستم و به هیچ قیمتی به اون زندگی برنمی گشتم. من همیشه و همیشه خودخواه بودم و حالا هم میخواستم بخاطر خودم همینجا بمونم، جایی که هیچ رنگ و بویی از گذشته نداشت. تمام این چهار شب مثل یه کابوس اندوهبار گذشت اما بلاخره دیشب تونسته بودم بخوابم...بدون اینکه به این فکر کنم شاید اگه پلکام روی هم بیفته یکی برای آزار من سر برسه. بدون فکر کردن به چیزِ بدی خوابیده بودم. یه تصمیمات دیگه ای هم داشتم. شاید به این زودیها نمیتونستم روی پای خودم بایستم اما تلاشم رو که میتونستم بکنم. صدای زنگ در من و از فکر بیرون کشید...ترسیدم. عجیب بود که بترسم چون کسی به جز بردیا و بهار و مادرشون که من اصلا ندیده بودمش از مخفی شدنم توی این خونه خبر نداشت ولی من از تیک تاک ساعت هم میترسیدم زنگ در که جای خود داشت. بهار بود. من آدمی نبودم که زود با یکی اخت شم و ازش خوشم بیاد حتی اگه طرف آدم مهربونی میبود. همیشه از در دشمنی با دیگران وارد میشدم اما بهار فرق داشت زمانی پا به زندگیم گذاشته بود که من یه پونیکای متلاشی شده بودم و کمکم کرد تیکه هام رو تا یه جاهایی کنار هم بچینم. نمی شد بگی دختر خوشگلیه اما خیلی با نمک و خواستنی بود. با بردیا زمین تا آسمون فرق داشت و اصلا از ظاهرشون نمیشد بفهمی خواهر و برادرن...بردیا پوست سفید داشت با موهای مشکی و چشمای آبی خیلی روشن. اما بهار گندمگون بود چشماش و موهاش قهوه ای تیره بودن. صورت گرد و تپل، چشمای گرد و ابروهای حلالی، دماغش یکم تپل و پهن بود و لبای صورتی و کوچولو داشت.مانتوی مشکی پوشیده بود با شلوار لی آبیِ لوله تفنگی و مقنعه سرش بود. حدس میزدم داره میره دانشگاه. مشمایی که دستش بود رو داد دستم: -سلام پونیکا جونم...این و مامانم دیشب پخته بود گفتم یکم هم برای تو بیارم خودت که هیچی نمیخوری...بردیا پایین منتظره من دیگه برم کلاسم دیر میشه. ظرف رو ازش گرفتم و تشکر کردم. میدونستم جدیدا هرجا میخواست بره با بردیا میرفت. یاد دیشب افتادم که سرم رو گذاشتم روی سینه ی بردیا و زار زار گریه کردم. اینکار رو کردم چون روم فشار بود...چون شونه ی دیگه ای واسه ی گریه کردن نداشتم...دلم یه شونه ی قوی و محکم میخواست تا سرم رو بذارم روشون و خودم رو خالی کنم. اما خودم هم خیلی خوب میدونستم بخاطر گریه کردن روی شونش نبود که بلاخره تونسته بودم بخوابم...بخاطر اون مشتایی بود که زدم. کلی من و خالی کرده بودن. بهار وقتی دید چیزی نمی گم و توی فکرم گفت: -من دیگه برم پونیکا...کاری نداری با من؟ -نه سلام برس... یهو یاد یچیزی افتادم: -راستی بهار؟ برگشت سمتم: -بله؟ -یه کاری برام می کنی؟ -آره عزیزم. چی کار کنم؟ -میتونی برام دو تا قوطی رنگ مشکی و قرمز بگیری؟ چشماش پر از سوال شد اما چیزی نپرسید: -باشه عزیزم...از دانشگاه اومدم یه سر میام بالا میدم بهت بعد میرم خونه. تشکر نکردم. بلد نبودم چطوری باید از دیگران برای زحمتاشون تشکر کنم...خنده دار نیست؟ فقط کافی بود دهنم رو باز کنم و یه کلمه ی ساده ی ممنون رو بگم اما من واقعا بلد نبودم. نگاهی به راهروی خلوت انداختم. ترسیدم...سریع رفتم تو و در رو بستم. بهار همونطور که گفته بود چیزایی که میخواستم رو خرید و بهم داد. من هم گذاشتمشون کناری تا بعدا کاری که میخواستم رو انجام بدم. بردیا در به در دنبال نشونه ای می گشت تا همایون و دار و دستش رو پیدا کنه ولی حتی یه نشونه ی جدیدم دستش نیومده بود. میگفت انگار آب شدن رفتن تو زمین. برام گفته بود که نیرو های پلیس ریخته بودن تو اون کارگاه اما هیچ سرنخی پیدا نکردن. حتی با اون اسلحه هایی که داشتن هم به جایی نرسیده بودن...خیلی حرص میزد که زودتر شرشون رو بکنه نگرانی برای بهار رو توی چشماش میخوندم. کابوس بدی می دیدم...از خواب پریدم و روی تخت نشستم. عرق کرده بودم و نفس نفس میزدم. نگاهم رفت سمت ساعت سه صبح بود...سه صبح؟؟ مثل بار قبل...سرم رو توی دستم گرفتم و تکرار کردم: -تموم شد پونیکا...همش تموم شد...اونا دیگه نمیان. یکم آروم تر شدم و از تخت بیرون رفتم. هنوز گیج خواب بودم و شول شول راه می رفتم. احساس گرسنگی باعث شد بقیه ی سبزی پلو و ماهی ای که مامان بهار پخته بود رو داغ کنم. با همون ظرف در دارش گذاشتمش توی ماکرویو... فقط نور شب خواب و ماکرویو باعث میشد خونه یکم روشن بشه. یه بشقاب برداشتم و برگشتم تا برم برقارو روشن کنم. از دیدن وحید چند قدم اونور تر که عقابی نگاهم میکرد و لبخند مرموزی زده بود جیغ بلندی کشیدم...میدونستم خیاله خودم. کشته بودمش. خودم با همین دستام انقدر با صندلی کوبیدم تو صورتش تا اون چشمای کثیفش از کاسه در بیاد. اما بازم جیغ کشیدم...بشقاب از دستم افتاد و خورد شد. بدون اهمیت به این که زیر پام پر از شیشست دوییدم تا از آشپزخونه برم بیرون...زیر پام سوخت و نتونستم یه قدم دیگه هم بردارم. همونجا زانوم خم شد و روی زمین افتادم. یکی قفل انداخت به در و بعدش صدای بم و هراسون بردیا به گوشم رسید:
-پونیکا؟...چی شده پونیکا؟
بدون اینکه برقارو روشن کنه و همونطور توی تاریکی اومد طرف من که توی آشپزخونه نشسته بودم و سرم رو گرفته بودم توی دستم و جیغ می کشیدم. انگار وقتی مطمئن شد کسی توی خونه نیست و من فقط ترسیدم خیالش راحت تر شد. پام میسوخت. اون توی تاریکی ندید که چقدر عمیق پام و بریدم...دستام رو گرفت و از روی گوشام برشون داشت:
-آروم باش پونیکا...هیچی نیست...من اینجام آروم باش. هیچ کس قرار نیست اذیتت کنه...من نمیذارم.
دستش رو گذاشت زیر چونم و صورتم رو بالا آورد...توی چشماش نگاه کردم. توی تاریکی هم برق میزدند. عمیق نگاهم کرد و گفت:
-فهمیدی؟ نگران هیچی نباش و همش رو بسپر به من.
چونم می لرزید و بغض کرده بودم...لحنم کلامم عجیب رنگ و بوی بغض گره خورده توی گلوم رو داشت...نالیدم:
-گریه کردن هیچ فایده ای نداره...همه ی اشکام رو هم اگه جمع کنم بازم نمیتونم دردام و توی اونا غرق کنم تا خفه شن و دیگه برنگردن...چرا از این همه اندوه خلاص نمیشم؟دیگه از شیون کردن خسته شدم.
دستش رو از زیر چونم برداشت و سرش رو پایین انداخت:
-آه...پوانیکا.
و من به این فکر کردم که چقدر آهش درد داشت...شرمنده بود؟ میدونستم که شرمندست. انگار وقتی سرش رو پایین انداخت تازه جویبار کوچیکِ خونی که از پام جاری بود رو دید. سراسیمه شد و با شگفتی توی چشام نگاه کرد:
-پونیکا پات؟
-به درد عادت کردم...وقتی اینطوری دردم میاد تازه یادم میفته چطوری باید نفس بکشم.
سریع از روی زمین بلند شد و با احتیاط رفت برق آشپزخونه رو روشن کرد.
-این چرت و پرتا چیه که داری میگی؟
بعد اومد از آرنجم گرفت و دستم رو دور گردنش انداخت. فقط یکی از پاهام زخمی شده بود:
-اون پایی که زخمَ رو نذار زمین...
بوی خوبی می داد. داغ بود و بوی افتر شیو می داد...بوی خنکی و تازگی. چرا من اینطوری گرمم شده بود؟ چرا به این غریبه ای که فقط چندبار دیده بودمش بیش تر از هم خونام اعتماد می کردم؟ چرا دلم میخواست بذارم ازم مراقبت کنه؟ من همون زن سرکشی بودم که نمیخواستم احساس کنم به کسی نیاز دارم؟ تا کسی حامیم باشه؟ نه من دیگه اون زن نبودم. هیچ راه فراری نبود. جز این جا هیچ سر پناه دیگه ای برام نمونده بود. جسمم، روحم و حتی قلبم هم تسلیم شده بودند، قلبم؟!
از اینکه خیلی بهش نزدیک بودم می ترسیدم. از خودم و احساس نیازم به یه تکیه گاه میترسیدم.
صدای تذکرش من و از فکر بیرون آورد:
-مواظب باش پونیکا پات رو نذاری رو اون تیکه شیشه...
سرم رو برگردوندم طرف صورتش...چونش کنار سرم بود. بوی خوبش بیشتر توی دماغم پیچید. سعی کردم خودم رو از بغلش بیارم بیرون...داشت من و کجا میبرد؟ فکرای احمقانه رو کیش کیش کردم تا از خواب خرگوشی بیرون بیام.
-ولم کن...من و کجا میبری؟خودم و که از بغلش در آوردم...ازش که فاصله گرفتم...پام رو که زمین گذاشتم، درد تا مغز استخونم پیچید و کنترلم رو از دست دادم. نزدیک بود روی زمین بیفتم...
اینبار برای جلوگیری از سقوطم کمرم و گرفت و من رو صاف سر جام وایسوند...اخم کرده بود. مثل همیشه! دوباره دستم رو دور گردنش انداخت...از من مصمم تر بود و میدونستم لجبازی فایده ای نداره. هنوز دستش دور کمرم بود...اینطوری که بدتر شد! انگار راه فراری نداشتم. ترسیدم اگه یه بار دیگه فرار کنم موقعیت از این هم بدتر شه. اخمش و تو صداشم حس میکردم: -فکر می کنی دارم کجا میبرمت؟ میخوام پات و ببندم. اینجا که باند و چسب ندارم... چند لحظه ساکت شد...در حالی که من و به در نزدیک می کرد ادامه داد: -در ضمن می ترسم اینجا تنهات بذارم برم جعبه ی کمک های اولیه رو بیارم بلایی سر خودت بیاری. دیگه چیزی نگفتم...فقط سعی می کردم نفس عمیق نکشم تا بوی خوبی که می داد به مشامم نرسه و مدهوشم نکنه. مثلا مرد بود؟ پس چرا در برابر این همه نزدیکی مثل یه مجسمه ی سخت و سنگی فقط اخمی می کرد و هیچ حالت دیگه ای توی صورتش دیده نمیشد؟ چرا وقتی توی مهمونیِ خانوادگیمون اونقدر بهش نزدیک شدم و لبه ی کتش رو چسبیدم حالت نگاهش عوض شد و تند و کلافه نفس می کشید؟ چرا الان اون احساس بهش دست نمی داد؟ چون دیگه خوشگل نبودم؟ چون بدنم زخم و زیلی بود؟ با این فکر اخم روی پیشونیم چین انداخت. از آشپزخونه بیرون اومدیم. رد خون زیر پام کشیده میشد و هر بار که مجبور میشدم برای حفظ تعادلم بذارمش زمین میسوخت. از در ورودی که وارد آپارتمانش میشدی پشت در یه راهرو بود که دو تا اتاق خواب ها و دستشویی و حمام توی همون راهرو بودن. حال و پذیرای سرتاسری بود و در آخر حال منتهی میشد به آشپزخونه. من و برد توی دستشویی و روی پام آب ریخت تا خونارو بشوره. مچ پام توی دستش بود، روی توالت فرنگی نشسته بودم و به اون که به زخمم با دقت چشم دوخته بود نگاه کردم. انگار داشت یه مسئله ی سخت ریاضی حل می کرد. بلاخره گفت: -باید یه دکتر زخمت و ببینه...فکر کنم بخیه میخواد. سریع مچ پام رو از دستش بیرون کشیدم: -از این خونه بیرون نمیام. نمیشه فقط با یه چیز ببندیش؟ -اگه اینطوری میخوای حرفی نیست.
از روی زانوهاش بلند شد و صاف ایستاد. زیر چشمی نگاهش می کردم. یه بلوز نخی طوسی رنگ پوشیده بود و آستیناش و تا آرنجش بالا زده بود، یقه ی لباسش سه تا دکمه داشت که دو تا بالایی هاش باز بودن با یه گرمکن مشکیِ ساده. موهاش پخش و پلا و پریشون ریخته بود توی صورتش و چشماش حالتی بین خواب الودگی و شوک داشت. فکر کنم وقتی جیغ کشیدم با ترس از خواب پریده بوده چون به طور محسوسی رنگش پریده بود. وقتی کت و شلوار و بلوز مردونه می پوشید به نظر یه پسر قد بلند می رسید که نسبت به قدش هیکل متناسبی داشت و شاید کمی هم لاغر بود اما حالا که لباس نازک و نسبتا تنگی به تن داشت میشد پیچیدگی های عضله هاش رو به خوبی دید. حتی از روی لباسِ نازکش هم مشخص بود که سیکس پکِ قوی ای داره. از اینایی که باد می کنن نبود که بخواد الکی گنده باشه و در عین این که جثه ی معمولی ای داشت عضله ای، محکم و قوی بود. من از کی این همه هیز شده بودم؟
با جعبه ی کمک های اولیه برگشت. دوباره خون پام رو شست و بتادین روش ریخت. از شدت سوزش چشمام رو بستم و لبم و به دندون گرفتم. یچیز نرم زیر پام گذاشت و باند رو روش بست. نمیدیدم و فقط حسش میکردم...خیلی محکم می بست. چسب که زد بلاخره چشمام رو باز کردم و از روی توالت فرنگی بلند شدم. این بار دیگه سعی نکرد من و حمل کنه اما معلوم بود حواسش هست زمین نخورم. آروم آروم رفتم از دستشویی بیرون. خیلی سعی کردم نگاهم به آینه نیفته. توی حال بودم که حس کردم دیگه نمی تونم ادامه بدم...اونم دنبالم میومد و از پشت دو تا دستش رو با فاصله پشت کمرم گرفته بود...انگار متوجه شده بود وقتی بهم زیادی نزدیک میشه ناراحتم. شانس باهام یار بود چون اگه یه بار دیگه بدنم با بالا تنه ی صفت و محکم و شکم لایه لایه و پر پیچ و خمش برخورد می کرد مطمئن نبودم بتونم تحمل کنم. وقتی دید مکث کردم گفت: -بیا یه دقیقه اینجا بشین. بعد بدون اینکه به نظر من اهمیتی بده من و برد و روی مبل حال نشوند...خودش هم کنارم نشست. به جلو متمایل بود و دستاش رو روی زانوش گذاشته بود...من ساکت و خاموش به گل های قالی خیره شدم. -میشه باهام حرف بزنی؟ ازم فرار نکن. چیزی نگفتم...-چی اذیتت می کنه؟ انقدر تو خودت نریز. تو خودم نمی ریختم...همین دیشب بود تا جایی که توان داشتم اون رو زدم. مثل همیشه بغض داشتم:-نمیتونم بخوابم، چون یچیزی توی وجودم داره میسوزه...عین بنزینی که روی آتیش میریزی و گر میگیره. خیلی آزارم میده. -بخاطر اینه که مدام داری به گذشته فکر می کنی. -چطوری توقع داری بهشون فکر نکنم؟ من بیشتر از اونی که فکر می کنی رو از دست دادم. نگاهم رو از طرح های در هم پیچیده ی فرش گرفتم و توی مردمک چشماش نگاه کردم: -خیلی بیشتر... اینبار دیگه کنجکاو شده بود. دیگه قصدش آروم کردن من نبود: -چه چیزی رو از دست دادی که من نمیدونم؟ بدون اینکه حتی پلک بزنم نگاهش کردم،چشماش ترسیده بود. با بغض و خشم گفتم: -اونا بچم و ازم گرفتن...فقط سه ماهش بود. به وضوح خاموش شدن نور دو ستاره رو توی چشماش دیدم. دیگه تحمل نکردم و با گریه سرم رو گذاشتم روی شونش...اما اون انگار خشکش زده بود.
آروم و با صدای متزلزلی زمزمه کرد: -پونیکا متاسفم...واقعا متاسفم. بعد سرم رو از روی شونش برداشت و گذاشت روی زانوهاش: -نمیدونی چقدر دارم عذاب می کشم...من مقصر این همه درد بودم...متاسفم. با دستش موهام رو نوازش می کرد: -انقدر همین جا میشینم تا خوابت ببره...از هیچی نترس و چشمات و ببند... تا وقتی من اینجام از هیچی نترس. دوتا قطره اشک با هم سرازیر شدن...چند تا دسته مو توی صورتم ریخته بود و پشت به اون سرم روی زانوهاش بود. همه ی اون احساسات ضد و نقیضِ چند دقیقه پیش از بین رفت و فقط آرامش باقی موند. انگشتاش رو روی صورتم آورد و خواست اون چند تا تره مو رو از توی صورتم کنار بزنه. دستاش به گونم خورد و خیسیش رو حس کرد. از مکث انگشتاش روی گونم فهمیدم متوجه گریه کردنم شده اما چیزی نگفت. موهارو پشت گوشم زد و دوباره با موهام بازی کرد. داشت با دستاش نوازش وار شونشون میکرد. همه ی رنگای خاکستری، بیروحو رنگ پریده ی اطرافم رنگ دیگه ای گرفتن و دنیا دوباره رنگارنگ شد...احساس اون لحظم آبی بود...نمیدونم چرا آبی...اما آبی حس میکردم. توی دلم گفتم: -حس می کنم که داری قلبم رو هیپنوتیزم می کنی...احساس آزادی می کنم...من زنده ام و باید تلاشم رو بکنم...دیگه نمیترسم چون به همه ی زخمام افتخار می کنم...وقتی میبینم این همه وقت و زندگیم رو حروم کردم بیشتر دلم میخواد تلاش کنم. زندگی بلاخره انتقامش رو از من گرفته بود.آخرین چیزی که یادم موند حرکت های نوازش وارِ بردیا بود و صدای نم نم بارون که به شیشه مشت می کوبید. چشمام و به آرومی روی هم گذاشتم...چرا دقت نکرده بودم صدای چیک چیک بارون انقدر آرامش بخش و قشنگه؟ اون احساس آبی شدت گرفت و دیگه هیچی نفهمیدم.
***
قلموی آغشته به رنگ قرمز رو روی دیوار گذاشتم و بعد از همه ی عدد هایی که با سیاه نوشته بودم یه یک با قرمز کشیدم. هنوز هم وقتی بعد از یک هفته پام رو میذاشتم زمین و یا روش راه میرفتم یکم میسوخت. اما زخمش تقریبا بهتر شده بود...حتی زخمای تن و بدنم هم دیگه اونطوری قرمز و زشت نبودن. با اینکه توی این دو هفته اصلا از خونه بیرون نرفته بودم روحیم هم بهتر شده بود اما یه چیزایی بود که به شدت سعی داشتم ازشون فرار کنم...به بردیا فکر نمی کردم و به اونشب رویایی هم...! نمیشد به اون شب فکر نکرد. هیچ وقت توی طول زندگیم اونطور آروم و بدون هیچ دغدغه ای نخوابیده بودم."باز به این چرت و پرتا فکر کردی؟ هزار تا بهتر از بردیا هستن که برات میمیرن...بردیا...بردیا...مرگ و بردیا...این خواستن یه چیزِ محاله..."
پس چرا خوشم میومد اسمش رو زیر لبم تکرار کنم؟ لعنتی! -بردیا...بردیا...بر... حواس پخش و پلام رو یک جا جمع کردم و یه قدم دیگه رفتم عقب تا به شماره ها نگاه کنم. به یه چیز خوردم...جیغ کشیدم و برگشتم: -خدای من... بعد تعجب کردم: -بردیا اینجا چیکار می کنی؟سرش رو آورده بود جلوتر و با کنجکاوی به نوشته ی روی دیوار خیره شده بود. با سوال من سرش رو کشید عقب و به من نگاه کرد: -تو صدام زدی...به خودم اشاره کردم: -من؟ کِی؟ -همین الان... زمزمه کرد: -بردیا...بردیا...بر...اینجوری. لبم رو گزیدم: -صدات نمیکردم که... -پس چرا اسمم و تکرار میکردی؟ موذیانه لبخند زد و مشکوک نگاهم کرد. به شدت دلم میخواست قلمویی که تو دستم بود رو بکنم توی چشمش. دنبال یه جواب قانع کننده میگشتم: -خُب...خُب...داشتم فکر می کردم که اسم بردیا خیلی زشته و هرکی بذاره رو بچش باهاش دشمنی کرده. چشمای بردیا گرد شد و حالت بامزه ای گرفت...خودمم موندم چی گفتم. اینطوری خیلی ضایع شد. تازه اسم بردیا هم که اصلا اسم بدی نبود. تازگی ها به این نتیجه رسیده بودم که خیلی هم خوش آهنگ و مردونست. اخم کرد و دستاش رو کرد تو جیبای کتش: -خیلی ممنون بابت صداقتت. -قابلی نداشت. بحث رو عوض کردم: -اینجا چیکار میکنی؟ شونه هاش رو انداخت بالا: -اومدم بهت یه سر بزنم. قلمو رو داخل قوطی رنگ گذاشتم و دستام رو زیر سینم جمع کردم توی هم. با لحن پر توقعی گفتم:
-میشه از این به بعد خواستی بیای اینجا زنگی چیزی بزنی؟ خیلی ترسیدم.
قلمو رو داخل قوطی رنگ گذاشتم و دستام رو زیر سینم جمع کردم توی هم. با لحن پر توقعی گفتم: -میشه این به بعد خواستی بیای اینجا زنگی چیزی بزنی؟ خیلی ترسیدم. -شاید از قصد میخواستم بترسونمت. الان داشت شوخی میکرد یا جدی بود؟ انگار اخم جزء جدانشدنی صورتش شده بود. ناراحت بود، عصبانی بود، شوخی میکرد و هر حالت دیگه ای که داشت اخمش رو هم قاطیش میکرد. فکم رو دادم جلو و چیزی نگفتم. -این چیه رو دیوار نوشتی؟ خودم هم به نوشتم نگاه کردم، نوشته بودم:-7.083.158.431 جواب بردیا رو دادم: -جمعیت کل جهان. ابروهاش رفتن بالا: -چی؟جمعیت جهان؟ خوب چرا یک آخرش قرمزه؟ -چون اون یه آدم خیلی خاصه. ابروهاش اومدن پایین و شدن همون اخم همیشگی: -آهان یه آدم خاصه...اون وقت این آدم خاص کی هست؟ پشتم و کردم بهش و به دیوار خیره شدم، صدام رنگ و بویی از شیطنت داشت: -لازم نیست تو بدونی...به تو مربوط نمیشه. بعد توی دلم به کنف شدنش خندیدم. چند لحظه سکوت برقرار شد. سکوت رو شکست: -دروغ گفتم پونیکا...نیومده بودم بهت سر بزنم. میخواستم یه چیزی بهت بدم. برگشتم نگاهش کردم... انگار راستی راستی دلخور شده بود چون گفت: -ولی حالا میبینم انگار ندمش بهت خیلی بهتره. داشتم از فوضولی میمردم. خیلی دلم میخواست بدونم چی آورده بود برام... -اگه واسه من آوردیش پس باید بدیش بهم دیگه. شونه هاش رو بالا انداخت: -ولش کن...پشیمون شدم.گوشه ی چشمی براش نازک کردم: -خوب نده...لا اقل بگو چی بود. جمله ی آخر ناخود آگاه از دهنم پرید بیرون...آخه فوضولیم بدجور گل کرده بود. -نه نمیگم...اصلا ولش کن میدمش به یکی دیگه... داشت میرفت طرف در. اَه! کاش بهش نمی گفتم به تو مربوط نیست تا اگر واقعا میخواست چیزی بهم بده، میداد. حتی اگر داشت سر به سرم هم میذاشت باز دلم طاقت نیاورد: -میخوای بدیش به کی؟ -لازم نیست تو بدونی...به تو مربوط نمیشه. حتی لحن گفتنش هم مثل خودم بود. داشت تلافی میکرد...پسره ی پرروی از خود راضی...خواستم قوطیِ رنگی که بغل پام بود رو بردارم ببرم بپاشم روش...خیلی خودداری کردم تا تونستم جلوی این فکر وسوسه انگیز رو بگیرم و عملیش نکنم. نزدیک در اتاق وایساد و گفت:-آقا سگه مراقب پونیکا باش. من هم به سگ بزرگ و ترسناکی که از گوشه ی دهنش آب دهنش بیرون میریخت و خیلی عصبی به نظر میرسید نگاه کردم. از دست بردیا عصبانی شدم و جیغ زدم: -داری مسخرم میکنی؟ صداش از بیرون اتاق میومد: -نه باور کن خواستم وقتی اینجا نیستم حواسش بهت باشه. شلیکی خندید. پس مسخره میکرد. رفتم طرف تخت و دستم رو روی سگِ وحشی ای که بالای تختم روی دیوار نقاشی کرده بودم کشیدم.
-مهم اینه که بهم حس امنیت میده. حالا تو هی مسخره کن بردیا خان!
نظرات شما عزیزان:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 59
بازدید هفته : 133
بازدید ماه : 526
بازدید کل : 50083
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1